سروش عشق

دوست داشتن

سروش عشق

دوست داشتن

بهار

ماهی قرمز تنگ بلور

در حباب شیشه ای خلاصه میشود

می خورد ، هردم به دیوار این بی انتها

ولی افسوس ...

عمرش باز کم میشود

منتظر ، گوشه این سفره هفت رنگ

روزهایی آرمیده ، یا که شاید

بی خود از خویش میشود

ثانیه ها می گذرند و بهار می آید

ماهی قرمز ما

از این چرخش بی حاصل فقط خسته تر میشود

 

 


در قرنهای دور

 در بستر نوازش یک ساحل غریب

_زیر بستر سبز صنوبرها_

همراه باترنم خواب آور نسیم

از بوسه های پر عطش آب و آفتاب،

در لحظه ای که ، شاید

یک مستی مقدس

بک جذبه ،

              یک خلوص

خورشید و آب و خاک و نسیم و درخت را

در بر گرفته بود؛

موجود ناشناخته ای در ضمیر آب

یا در دامان خزه ای ،در لعاب برگ

یا در شکاف سنگی،
 
                           در عمق چشمه ای،

از عالمی که هیچ نشان در جهان نداشت،

پا در جهان گذاشت.


فرزند آفتاب و زمین و نسیم و آب

یک ذره بود ، اما

جان بود ، نبض بود، نفس بود.

قلبش به خون سبز طبیعت نمی تپید

نبضش به خون سرخ تر از لاله می جهید

فرزند آفتاب و زمین و نسیم و آب

در قرن های دور

افراشت روی خاک لوای حیات را

تا قرنها بعد

آرد به زیر پر ، همه کائنات را

 

آن مستی مقدس

آن لحظه های پر شده از جذبه های پاک

آن اوج ، آن خلوص

هنگام آفرینش یک شعر،

در من هزار مرتبه تکرار میشود

ذرات جان من

در بستر تخیل گسترده تا افق

                                      آن سوی کائنات

زیر حباب روشن احساس

از جام ناشناخته ای مست میشوند.

دست خیال من

انبوه وازه های شناور را
                   
 در بیکرانه ها
                                     پیوند میدهد...