سروش عشق

دوست داشتن

سروش عشق

دوست داشتن

گلایه

من با تو بودم اما تو افسوس                
                به بودن من نکردی عادت
تو پر کشیدی من پر شکستم
               تو ساده بودی من ساده موندم
تو با من از شب گلایه کردی
               من بی تو تا صبح از خونه خوندم
چشمای سردت دنیای من بود
              اما تو هیچوقت باور نکردی
شکستم و تو حتی یه لحظه
              با گریه های من سر نکردی
من با تو بودم وقتی که آروم
              پشت نقاب آیینه سوختی
کاش وقت رفتن بهم میگفتی
              اون همه عشقو به چی فروختی

 

پرواز

همه عمر برندارم سر از این خمار مستی
که هنوز من نبودم که تودر دلم نشستی
تو نه مثل آفتابی که حظور و غیبت افتد
دگران روند و آیند تو همچنان که هستی
تو اگه پرنده باشی چشای من آسمونه
راز پر کشیدنت روکسی جز من نمیدونه
واسه من سخته که بی تو بنویسم مشق پرواز
با صدای ساز خسته  تر کنم گلوی آواز
منو تو گرچه اسیریم هیفه از غصه بمیریم
بیا تا آخر دنیا بنشینیم و پر نگیرم
جای پر زدن زمین نیست توی قلب آسمونه
قصه مرگ و جدایی تو کتابا جا میمونه 
نگو عمرمون تموم شد نگو دیگه همدمی نیست
بیا فردا رو بسازیم اینکه فرصت کمی نیست
اشک پاکت رو نگه دار واسه غسل تن پرواز
زنده کن صدای ساز و که رسیده وقت آواز....
                  زنده کن صدای ساز و که رسیده وقت آواز....
                                    زنده کن صدای ساز و که رسیده وقت آواز....

صدای فاصله ها

کسی مرا به آفتاب ، معرفی نخواهد کرد  .کسی مرا به میهمانی گنجشک ها نخواهد برد .پرواز را بخاطر بسپار ...
 پرنده مردنی ست ...

و عشق ... صدای فاصله هاست. صدای فاصله هایی که غرق ابهامند . نه، صدای فاصله هایی که مثل نقره تمیزند ... 

در فراسوی مرزهای تنت تو را دوست می دارم... در فراسوی مرزهای تنم تو را دوست دارم . 
در آن دور دست بعید که رسالت اندامها پایان می پذیرد ... 

بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم . همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم... شدم آن عاشق دیوانه که بودم ...

پرواز

نرگس

نرگس هر روز در کنار آبگیر می آمد و به روی آن خم می شد، تا زیبایی خود را بنگرد. روزی چنان شیفته ی زیبایی خود شده بود که در آبگیر افتاد و غرق شد. پریان جنگل پس از مرگ نرگس سراغ آبگیر رفتند و دیدند که آب گوارایش تبدیل به اشک شور چشم شده است.از او پرسیدند: "چرا گریه می کنی؟" پاسخ داد برای نرگس. پریان گفتند همه ی ما سایه به سایه ی نرگس حرکت می کردیم، اما تو تنها کسی بودی که می توانستی به زیبایی نرگس خیره شوی. آبگیر پاسخ داد مگر نرگس زیبا بود؟!!
پریان با تعجب پاسخ دادند مگر تو نمی دانی که نرگس هر روز برای دیدن زیبایی خودش به روی تو خم می شد.؟ آبگیر پاسخ داد من به زیبایی نرگس توجه نکردم ولی هر وقت او روی من خم می شد، من زیبایی خود را درون اعماق چشمانش می دیدم.

به یادش

خسته ام،انگار صد سال پیاده راه آمده ام.انگار صد سلسله کوه
را روی شانه های نحیفم حمل کرده ام.انگار هزار سال است که
پلک هایم نبسته ام. خسته ام، آنقدر خسته که نام خود را هم
فراموش کرده ام وهیچ یادم نیست که اولین بار کدام گل را
بوییده ام.من شکل سنجاقکی را که در کوچه کودکی بو سیده ام
از یاد برده ام. خسته ام،انگار این جاده های سرد و خاکی
پاییز تمام شدنی نیست،از دست زمین و آسمان دلگیرم و از
درختانی که بر من سبز شده اند،گلایه مندم،خسته ام نه آنقدر
که نتوانم تو را دوست داشته باشم و از کنار نفسهای گرمت
بی اعتنا بگذرم،بگو،چقدر به انتظار بنشینم که زمان از من
عبور کند وستاره ها شاهد خاموش شدن تک تک فانوس های
قلبم باشند؟چقدر پیراهن کدرم را در چشمه آرزوها بشویم و
روی طناب دلواپسی پهن کنم؟اگر شوق رسیدن به دستهایت
نبود،هیچ گاه آغوشم را نمی گشودم واگر صدای گوشنواز
تو نبود،از گوشه تنهایی بیرون نمی آمدم،اگر شوق دیدن
چشمهایت نبود، هیچ گاه پلکهایم را بیدار نمی کردم و اگر
نسیم حرفهایت نمی وزید،معنای جهان را نمی فهمیدم....
خسته ام، اما نه آنقدر که نتوانم هر روز به با شکوه ترین
قله زندگی بایستم وهمراه با ستاره ها و خورشید به تو
سلام کنم.