سروش عشق

دوست داشتن

سروش عشق

دوست داشتن

چراغ چشم تو...

تو کیستی،که من این گونه،بی تو بیتابم؟
شب از هجوم خیالت نمی برد خوابم.

 

تو چیستی،که من از موج هر تبسم تو
به سان قایق سرگشته،روی گردابم.

 

تو درکدام سحر،بر کدام اسب سپید؟
تو را کدام خدا؟
تو ازکدام جهان؟
تو در کدام کرانه،تو در کدام صدف؟
تودر کدام چمن،در کدام نسیم؟
تو از کدام سبو؟

 

من از کجا سر راه تو آمدم ناگاه.
چه کرد با دل من آن نگاه شیرین،آه.
مدام پیش نگاهی،پیش نگاه.

 

کدام نشاط دویده است ازتو درتن من.
که ذره های  وجودم که تو را میبیند،
به رقص می ایند.
سرود می خوانند.

 

چه آرزوی محالیست زیستن با تو
مرا همین یک سخن بگذارند با تو:

 

به من بگو که مرا از دهان شیر بگیر،
به من بگو برو دردهان شیر بمیر،
بگو برو جگر کوه قاف را بشکاف،
ستاره ها را از آسمان به زیر بیار...

 

تو را به هرچه گویی،به دوستی سوگند
هر آنچه خواهی از من بخواه،صبرمخواه.

 

که صبر،راه درازی به مرگ پیوسته ست.
تو آرزوی بلندی و،دست من کوتاه
تو دوردست امیدی و پای من خسته ست.

 

همه وجود تو مهر است و جان من محروم
چراغ چشم تو سبز است و راه من بسته ست.

                           

 

در آینه اشک...

بی تو،چند سال نفس آمد ورفت،
این گرانجان پشیمان پریشان را،

 

کودکی بودم وقتی که تو رفتی،اینک
پیرمردیست ز اندوه تو سرشار،هنوز.
شرمساری که به پنهانی،چند سال به درد،
در دل خویش گریست،
نشد از گریه سبکبار هنوز...

 

آن سیه دست سیه داس سیه دل،که تو را،
چون گلی،با ریشه،
از زمین دل من کند و ربود،
نیمی از روح مرا با خود برد،
نشد این خاک به هم ریخته،هموار،هنوز،

 

ساقه ای بودم،پیچیده بر آن قامت مهر،
ناتوان،نازک،ترد،
تند بادی برخاست،
تکیه گاهم افتاد،
برگهایم پژمرد...

 

بی تو،آن هستی غمگین دیگر،
به چه کارم آمد یا به چه دردم خورد؟

 

روزها،طی شد ازتنهایی مالامال،
شب، همه غربت وتاریکی وغم بود وخیال.
همه شب،چهره لرزان تو بود،
کز فراسوی سپهر،
گرم میامد درآینه اشک فرود.
نقش روی تو دراین چشمه،پدیدار،هنوز...