دلم طاقت نشستن ندارد وقتی به چشمهایم می نگری
چشمهایم تحمل نگریستن ندارد وقتی مرا می نوازی
روحم پر می کشد وقتی با من سخن می گویی
زبانم هم که بند می آید
تو بگو چه کنم با این همه التهاب که همه از دوست داشتن توست
غزل هایم را فراموش می کنم
از سهراب یا نیما، فروغ یا شهریار چیزی به یاد نمی آورم
فقط باید زمزمه کنم
زیر لب به گونه ای که تو نیز بشنوی
کسی درون من است که از دریچه چشمم به کوچه می نگرد
کسی درون من است...
سلام
مسافری هستم به مقصد بهشت َ در این سفر به دنبال هم راهی میگردم که همسفر م باشد . همسفری متفاوت از دیگران با تفکر بالا و اهل علم و دانش با کوله باری از معرفت که همراهی ام کند شاید در این سرزمین یافتم
موفق باشی