سروش عشق

دوست داشتن

سروش عشق

دوست داشتن

خیال

خیال می کردم باران ، شیشه های غبار گرفته را پاک می کند تا چشم خانه دیگر بار، روشن شود به دیدن ناز پرورده گل های نمناک باغچه ... که ضیافت بارانی اهالی باغچه، مرهمی می شود بر زخم کهنه پنجره ی منتظری که سال هاست بوی دستان آشنایی را حس نکرده اند. که همه کودکی ام، از لای بوته های کوتاه پامچال و بنفشه سر بر می آورد و از کنار نرده های حیاط، آهسته به خلوت شبانه های تابستان سرک می کشد. چه خوش باور بودم که گمان می کردم آبی آسمان، باز هم بهانه ای می شود برای رخ نمائی ماه معصوم ام که در حسرت شنیدن صدای جیرجیرک ها، هزار و یک شب بی ستاره را که به اشارت هیچ سر انگشت روشنی به سپیده نمی رسید، آرام و بی صدا نفس کشید. دستهای ات را آن طور زیر چانه نزن و آن قدر عمیق به من نگاه نکن. باور کن که همه سهم من، بی برگی کوچه سار شد و بی رنگی بارانی که هرگز نمی بارد. و گاه، پچ پچه برگی که بغض سکوت را می شکند، شاید که دل دل کردن های این ماه مردد تمام شود از تو چه پنهان من که هیچ، بمانم، اما، حتی یک برگ نو رسته یاس و نسترن هم باور ندارد که زمین بار دیگربهشت می شود و زمان اردیبهشت می شود...

خیال

فقط تو

دیر گاهی بود که آرزو میکردم ترا ببینم ترا بهرآنچه که زیباست تشبیه مینمودم.اما لحظه ای بعد افسرده و سرافکنده میشدم زیرا این زیبایی هاست که شبیه تواند.تو خود الهه زیبایی هستی.

خواستم ترا به ماه تشبیه کنم اما جز رنگ مهتابیت چیزی در آن نیافتم .میخواستم شاید معجزه ای شود و تو در کنارم بیایی .میخواستم که روبرویم بنشینی و من خود را در چشمان آسمانی و لبان نیم شکفته ات تماشا کنم و نفس گرمت را ببویم.

افسوس که تو اشکها و حسرت های مرا نمی بینی .نمی بینی که در خنده های من آهنگهای ناله پنهان است.

اکنون تو ای جان شیرین .بیا بنشین تا بگویم که امروز دیگر وقت اعتراف رسیده است .وقت آن رسیده که بدانی تو روح منی و حقیقت من هستی.

چنانچه یک گل احتیاج به آفتاب دارد منهم برای زنده بودن بعشق تو محتاجم .اگر بسویم باز گردی گناهانت را نادیده میگیرم و باز دامنم را بسویت میگشایم.

کاش هم اکنون باز میگشتی تا اشعه آفتاب امید بخش حزن و افسردگیم را پایان دهد و این قلب شکسته ام به امید تو به امید دیدار تو به امید عشق تو به امید وصال تو بار دیگر حرکت از سر گیرد و به ادامه حیات امیدوار سازد .

برای من کور بودن و ندیدن آفتاب سهل است .اما دور بودن و تو را ندیدن را نمیتوانم تحمل کنم .تو آن چشمه نوشی ای مایه حیات که میتوانی مرا با بوسه عمر دوباره دهی فراموش مکن که جز تو من کسی را ندارم .و به غیر از تو به مهر دیگری پایبند نیستم .

اکنون همه چیز جز نگاه تو از یاد برده ام

.

بیگانه

چاه هم با من و تو بیگانه است

نی صد بند برون آید از آن، راز تو را فاش کند

درد دل گر به سر چاه کنی

خنده ها بر غم تو دختر مهتاب زند

گر شبی از سر غم آه کنی .

                             *****

                               درد اگر سینه شکافد، نفسی بانگ مزن

                               درد خود را به دل چاه مگو

                               استخوان تو اگر آب کند آتش غم ـ

                               آب شو، « آه » مگو .

هدیه

بیا دل منو بگیرو ببر هرجاخواستی خاکش کن

کابوس جدایی رو از تو فکرم با یه بوسه پاکش کن 

 

 

غربت

روزگاری رفت و من در هر زمان ـ
آزمودم رنج « غربت » را بسی

درد « غربت » میگدازد روح را

جز « غریب » این را نمیداند کسی

 

هست غربت گونه گون در روزگار

محنت غربت بسی مرگ آور است

از هزاران غربت اندوه خیز

غربت « بی همزبانی » بدتر است .

 

وفا

به خاطر آور ، که آن شب به برم
 گفتی که : بی تو ، ز دنیا بگذرم
 کنون جدایی نشسته بین ما
 پیوند یاری ، شکسته بین ما
 گریه می کنم
 با خیال تو
به نیمه شب ها
 رفته ای و من
 بی تو مانده ام
 غمگین و تنها
 بی تو خسته ام
 دل شکسته ام
 اسیر دردم
 از کنار من
 می روی ولی
 بگو چه کردم
 رفته ای و من آرزوی کس
 به سر ندارم
 قصه ی وفا با دلم مگو
 باور ندارم

وفا

برگرد

  من عاشق و تنهایم غیر از تو نمی خواهم

 

              برگرد بیا ای عشق من وصل تو را خواهم

 

  تو واله و شیدایی من درپس تنهایی

 

              هر چند ز تو دورم با یاد تو همراهم

 

  هر دم که طلب کردم یک لحظه تو را بینم

 

              دیدم که چه خودخواهم در اول این راهم

 

  تو واژه پر معنی از وصف تو من عاجز

 

              دارم ز تو من خواهش برگرد پر از آهم

آرزوها

آرزوها به باد سپرده می شوند

سیبی در هوا می چرخد و نگاهی همه چیز را انکار  می کند

ای کاش می توانستم بگویم که آرزوهایم در زیر پاهایم بر روی آب شناورندای کاش می توانستم بگویم امروز از کنار پنجره اتاق از سه طبقه بر روی زمین سقوط کردم،صدای شیون،فریادهای پرسوال و منی که تنها نگاه می کردم ،با چشمانی پر از درد

ای کاش می توانستم بگویم من برای مرده می گریم نه زنده!

ای کاش می توانستم بگویم من دلم برای خود تنگ شده نه او

ای کاش می توانستم بگویم که همه چیز در ثانیه ای به دست می آید و در ثانیه ای دیگر از دست می رود

ای کاش می توانستم بگویم که من فقط برای خود می توانم زیبا بنوازم نه کس دیگر

ای کاش می توانستم بگویم حسی را که من را برای نواختن قطعه هذیان تا اینجا پیش آورده چقدر زیباست و غریب

ای کاش می توانستم بگویم  انگار دوباره به کودکی باز گشته ام،از شب ،از تاریکی،از نگاه های عمیق عکس،از صدای پوک اشیا می ترسم

ای کاش می توانستم بگویم یک شب تنهایی در سکوت خالی اتاق با من چه کرد

ای کاش می توانستم بگویم پنج خط دلیل تنها برای ترکیدن بغض بود

ای کاش می توانستم بگویم که در انتظار تکرارهای دوباره نشسته ام

ای کاش می توانستم بگویم که چقدر دوست دارم آجرها را ویران کنم و دوباره در مزرعه!کودکانه بدوم و حس کنم همه هستند ،کسی نمرده و کسی نخواهد مرد

ای کاش می توانستم بگویم که این دروازه ها چقدر در ذهن من تکرار می شوند و من را تا مرز جنون می برند

ای کاش می توانستم بگویم که چقدر دردناک است که هر لحظه احساس کنی کسی می خواهد از آغوش تو به گور برود

ای کاش می توانستم بگویم چه وحشت انگیز است وقتی بتوانی همه چیز را حادثه ای بپنداری و تا انتهای حادثه با اشخاص پیش بروی

ای کاش می توانستم بگویم

    ای کاش می توانستم بگویم...

 

ذهن سیاه من

ذهن سیاه من ؛

جایگاهی ست برای زخم ها و خستگی های روزانه ام

ذهن سرکشم به هرکجا می رود

گاهی در آسمان است و گاهی در اعماق

ذهنی پر از ابهام ندانسته ها و ناپیداها

کاش گاهی فقط لحظه ای جوابی بود برای ذهن خسته ام

ذهنی که با امواج در تلاطم است

در صفحه ی او هیچ چیز معنا ندارد

همه چیز گم شده است

و دست نمی یابم به انچه بی حضور پر از معناست

کاش گاهی فقط لحظه ای.....

محبوب زیبا

آخر ای محبوب زیبا

بعد از این دیر آشنائی
آمدی خواندی برایم قصه ی تلخ جدایی مانده ام سر در گریبان بی تو در شبهای غمگین بی تو باشد همدم من یاد پیمان های دیرین آن گل سرخی که دادی در سکوت خانه پژمرد آتش عشق و محبت در خزان سینه افسرد

اسمتو گذاشتم گل ترسیدم پژمرده شی ، گذاشتم خورشید ترسیدم غروب کنی ، گذاشتم جونم که اگه رفتی منم برم .

..محبوب زیبا

خدایا کمکم کن

خدایا...پروردگارا...کمکم کن، کمکم کن که  بتوانم پنچره ی دلم را  روبه حقیقت بگشایم...

 
خدایا...یاریم کن که مرغ خسته دلم راکه دیری است دراین قفس زندانی
 
است، درآسمان آبی عشق تو پرواز دهم...
 
خدایا..پروردگارا...یاریم کن که شوق پروازراهمیشه درخود زنده نگهدارم .....
 
خدایا...توخود می دانی که بدترین دردبرای یک انسان دورماندن زحقیقت
 
خویشتن  ورهاشدن درگرداب فراموشی وسردرگمی است...پس توای کردگار
 
بی همتا مرا یاری کن که به حقیقت انسان بودن پی ببرم تابتوانم روزبه روزبه تو
 
که سر چشمه تمام حقیقت هایی نزدیک ونزدیکتر شوم....
 
خدایا...همیشه گفته ام که تورادوست دارم...حالا هم باتمام وجود فریاد      می زنم:
خدایا........دوستت دارم.....دوستت دارم...دوستت دارم...